جناب شيخ جعفر مجتهدي در اول بهمن ماه ۱۳۰۳ هـ.ش در خانوادهاي متدين و مرفه در شهر تبريز ديده به جهان گشودند.
جناب شيخ جعفر مجتهدي در اول بهمن ماه ۱۳۰۳ هـ.ش در خانوادهاي متدين و مرفه در شهر تبريز ديده به جهان گشودند. خانوادهاي كه از نظر نجابت و اصالت جزء خانوادههاي مشهور آن سامان به شمار ميآمد. پدر ايشان جناب حاج ميرزا يوسف از دلباختگان آستان ولايتمدار قبله العشاق ، حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) بودند، ايشان بعد از فقدان پدرشان جناب حاج ميرزا يوسف، تحت كفالت و سرپرستي مادر بزرگوارشان، آن بانوي علويه قرار گرفتند.
ايشان مي فرمودند :
از همان سنين نوجواني علاقه عجيبي به تزكيه نفس داشتم و شروع به تهذيب نفس و خودسازي و تقويت اراده نمودم چون بسيار دوست داشتم به بينوايان و مستمندان كمك كرده و زندگي آنها را از فقر و تنگدستي نجات بخشم، سعي و تلاش بسياري مينمودم تا معماي لاينحل كيميا به دست من حل گردد، لذا قسمتي از سرمايه پدري را در اين راه صرف نمودم ولي به نتيجهاي نرسيدم، اما چون اين كوشش من همراه با توسلات شديد بود، يك روز ناگهان هاتف غيبي به من ندا در داد: جعفر؛ كيميا، محبت ما اهل بيت عصمت و طهارت است، اگر كيمياي واقعي مي خواهي بسم الله اين راه و اين شما .
با شنيدن آن نداي غيبي هدف و مسير زندگيم بكلي دگرگون شده و بر آن شدم تا به جاي تسخير جن و انس و ملك و اكتساب كيميا به دنبال حقيقت هميشه جاويد و پاينده، يعني محبت و دوستي ائمه اطهار (عليهمالسلام) بروم.
ايشان مي فرمودند :
بيقراري عجيبي سراسر وجودم را فرا گرفت و آن چنان بيتاب و حيران اهل بيت عصمت و طهارت (عليهمالسلام) شدم كه لحظهاي نميتوانستم در منزل و شهر خود باقي بمانم ، لذا صبح روز بعد از تبريز به قصد كربلاي معلي حركت كرده و از مرز خسروي وارد خاك عراق شدم. در اولين ايستگاه بازرسي، مأموران حكومتي عراق به خاطر نداشتن جواز ورود، مرا به عنوان جاسوس دستگير و به زندان انداختند.
چندين ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالي كه نسبت به ائمه اطهار (عليهمالسلام) داشتم را ادامه داده ودائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امير و آقا امام حسين (عليهما السلام) تقاضا ميكردم البته از همان روز اول تا آخر ، دائماً و در تمام حالات نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (عليهالسلام) بر من بود كمكم در اثر آن توسلات و رياضتهاي اجباري كه در زندان بر من وارد ميشد، روحم صفاي خاصي به خود گرفت، بطوري كه رؤياهاي صادقي ميديدم و فوراً به وقوع ميپيوست كه باعث قوت روح و اميدواري در من ميگشت.
ايشان در مورد اقامتشان در نجف مي فرمودند :
شبي در خواب خدمت حضرت مولا علي (عليهالسلام) مشرف شدم، ايشان فرمودند:
جعفر؛ فردا بيگناهي تو ثابت گشته و آزاد خواهي شد، بايدبه نجف اشرف بيايي و با دست مباركشان به محلي اشاره كرده و فرمودند: در اين محل و نزد اين پيرمرد كفاش به پينهدوزي ميپردازي از دستمزدي كه مي گيري قسمتي را هزينه خود ساز و مابقي را در پايان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در ميان معتكفان تقسيم كن .
صبح روز بعد مأموران زندان مرا آزاد كرده و اجازه ورود به خاك عراق را دادند و بدين ترتيب راهي نجف اشرف شدم و در همان محلي كه حضرت اشاره فرموده بودند؛ نزد آن پيرمرد پاره دوز شروع به كار نمودم تا تمام انّيتها و آرزوهاي نفساني كه ناشي از خود فراموشي و تجملات زندگي بود از بين برود،
بعد از گذشته حدود يك سال اقامت در نجف روزي نامهاي از طرف برادرم كه در تبريز بود توسط شخصي به دستم رسيد كه در آن نوشته شده بود از زماني كه شما به نجف رفتهايد اموال شما (كه عبارت بود از چندين باب مغازه در بهترين نقطه شهر تبريز و مستغلات ديگري كه از پدرم به ارث رسيدهبود) در دست مستأجران ميباشد و آنها از پرداخت حق الإجاره خودداري مينمايند و ميگويند: بايداز طرف شخص مالك وكالت داشته باشيد تا حق الإجاره را به شما تحويل دهيم . با توجه به اينكه شما دور از وطن ميباشيد و نياز به پول داريد وكالتي براي من بفرستيد تا مال الاجارهها را جمع نموده و برايتان بفرستم.
در اين هنگام متوجه شدم كه مورد امتحال بزرگي قرار گرفتهام؛ متحير ماندم كه چه كنم؟ آيا با اين اندك ناني كه از پينهدوزي به دست ميآورم ارتزاق كنم يا مجدداً به زندگي مرفه خود كه از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعي هم بلامانع و حلال بود برگردم؟ با خود در جنگ و ستيز بودم و شيطان مرا وسوسه ميكرد، تا اينكه تصميم خود را گرفته و در پشت همان نامه براي برادرم نوشتم: عنايات حضرت اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفيض ايشان بهرهمند ميباشم و ايشان هزينه زندگيم را كفايت كردهاند.
كساني كه در تبريز مستأجر من ميباشند، اگر توان مالي داشتند در محل استيجاري به سر نميبردند. لذا به موجب همين دست خط وكالت داريد تمام املاك متعلق به من را به نام مستأجران و در تملك ايشان درآوريد و خداي من هم بزرگ است.
و بدين ترتيب در يك لحظه تمام ثروت و دارائي خود را بخشيدم، چرا كه اعتقاد بر اين داشتم كه حضرت مولا علي (عليهالسلام) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور كه در اين مدت چه از نظر معنوي و چه از نظر مادي پذيرايي شاياني از من نمودهاند در آينده هم همين گونه رفتار خواهند كرد.
در اينجا سلوك آقاي مجتهدي وارد مرحله حساسي مي شود و به اعتكاف در مسجد سهله رهنمون مي گردند ، ايشان در اين مورد مي فرمودند : در نجف به دستور حضرت مولا علي (عليهالسلام) راهي مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتكف گرديدم و به جز تجديد وضو و تطهير از مسجد خارج نميشدم. در پايان اين مدت از طرف حضرت امير (عليهالسلام) و آقا امام زمان (روحي فداه) عنايت زيادي به من شد.
ملاقات با حاج ملا آقا جان زنجاني
در همين ايام ملاقات آقاي مجتهدي با مرحوم حاج ملا آقا جان زنجاني در مسجد سهله رخ ميدهد: مرحوم حاج ملاآقاجان از عرفاي معروف و از متوسلين به ساحت مقدس حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) به شمار ميرفته است . سيره و روش او توسل به ذوات مقدس اهل بيت عصمت و طهارت (عليهالسلام) و خدمت به خلق بودهاست.
مرحوم حاج ملا آقاجان روزي به دوستان خود ميگويند مأمور شدهام به عتبات عراق بروم و اين آخرين سفرم بوده و بعد از مراجعت زندگي را بدرود خواهم گفت و بدين ترتيب همراه با عدهاي از ملازمين خود راهي عتبات ميشوند.
بعد از زيارت ائمه (عليهم السلام) و جريانات عجيبي كه در اين مدت براي ايشان رخ ميدهد، به همراهان ميگويند: بايد شب جمعه به جهت امر مهمي به مسجد سهله بروم. دوستان همراه ايشان ميگويند شب جمعه به مسجد سهله رفتيم و در قسمت بالاي مسجد كه جاي نسبتاً خلوتي وجود داشت حلقه وار نشستيم در اين موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بيتابانه به اين طرف آن طرف نظر ميكردند و ميفرمودند:
منتظر جواني هستم كه بايد با او ملاقات كنم.
مرحوم قريشي كه يكي از همراهان بودهاند ميگفتند:
در همين لحظات ناگهان درب يكي از حجرههاي مسجد باز شد و جواني بسيار خوش سيما و جذاب در حالي كه آفتابهاي در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حركت كرد.
مرحوم حاج ملا آفاجان به محض اينكه چشمانشان به آن جوان افتاد گفتند:
گمشدهام را پيدا كردم، اين همان كسي است كه در سير ، او را به من نشان دادهاند.
از ايشان پرسيديم مگر اين جوان چه خصوصياتي دارد كه اينگونه شما را جذب كرده و بيتاب او هستيد؟!
فرمودند: او شخصي است كه در اين جواني هم گوش باطنش ميشنود و هم چشم باطنش ميبيند! ملاحظه كنيد؛ و فوراً به صورت بسيار آرام و آهسته بطوري كه ما چند نفر هم كه نزديكشان نشسته بوديم به سختي صداي ايشان را شنيديم به زبان آذري فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان : بيا اينجا پسر جان ! تا تو را ببينم )
در اين هنگام آن جوان كه آن سوي مسجد به درب خروجي رسيده بود و با ما خيلي فاصله داشت ناگهان در جاي خود ايستاد و آفتابه را روي زمين گذاشته و از ميان جمعيت به طرف ما حركت كرد، هنگامي كه به ما رسيد خدمت حاج ملا آقاجان سلام كرده و سپس گفت با من كاري داشتيد؟ امر بفرماييد، آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذاريد كه من بايد با ايشان خلوت داشته باشم. و بدين گونه حدود مدت يك هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقاي مجتهدي بودند….
جناب مجتهدي پس از ديدار سرنوشت ساز خود با آن اعجوبه عرفان ، عازم نجف شده و در سايه عنايت حضرت مولي الموحدين علي ( ع ) به ادامه سير معنوي مي پردازند .
پس از كسب اجازه از محضر آن حضرت با پاي پياده و قلبي شعله ور از عشق آتشين مولي الكونين حضرت ابي عبدالله الحسين ( ع ) به زيارت محبوب خود مي شتابند و با طمانينه اي كه مولا علي ( ع ) در دل و جان اين عاشق بيقرار مستقر مي سازند تاب زيارت تربت سيد الشهدا را پيدا مي كنند و به مدت هفت سال در يكي از حجره هاي فوقاني صحن مطهر آقا ابا عبدالله رو به ايوان طلا سكونت مي كنند و روزها نيز در بازار بين الحرمين در محله قيصريه اخباري ها به شغل كفاشي سرگرم مي شوند و هر روز به زيارت دو طفلان حضرت مسلم (عليهم السلام) مشرف ميشدهاند.
آيت الله شيخ جواد كربلايي در اين رابطه نقل كردند:
زماني كه ما در كربلا مشرف بوديم مشاهده ميكرديم آقاي مجتهدي هر روز صبح بعد از زيارت به صحن مطهر ميآمد و با صداي بسيار جذاب و دلربا مشغول به توسل ميشدند به طوري كه تمام افراد مسخر ايشان گشته و به دورشان جمع ميشدند و وجود ايشان حرم ميشد. همچنين فرمودند: در بين عرفايي كه آنها را مشاهده كردهام، مرحوم آيت الله آقاي حاج شيخ جواد انصاري همداني، در جلسات توسلي كه حضور داشتند، گرمايي به جلسه ميدادند و با وجود ايشان جلسه توسل گرمتر ميشد، اما هنگامي كه آقاي مجتهدي در جلسه توسلي حضور داشتند. جلسه را به آتش ميكشيدند و همگي را دگرگون ميساختند.
آقاي مجتهدي ميفرمودند:
« يك روز كه در حال تشرف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله (عليهالسلام) بودم در بين راه شخصي كه عالم به علم كيميا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همينكه كيميا را از او تحويل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدت شروع به گريه نمودم به طوري كه طاقت نياورده و سراسيمه به طرف رود فرات رفتم كيميا را در آب انداختم. بعد از آن رو به سوي گنبد مطهر حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) نموده و عرض كردم؛ سيدي و مولاي، كيميا درد مرا دوا نميكند، جعفر كيمياي محبت شما اهل بيت (عليهمالسلام) را ميخواهد و در حالي كه به شدت گريه ميكردم به حرم مطهر مشرف شدم.
بعد از اين واقعه حضرت اباعبدالله (عليهالسلام) محبتهاي زيادي به من نمودند و اين واقعه نيز يكي از امتحانات بزرگي بود كه در طول سلوك برايم اتفاق افتاد. »
آقاي مجتهدي پس از چندين سال اقامت در كربلاي معلي مجدداً به نجف اشرف مراجعت ميكنند اما پس ازمدتي اقامت در نجف اشرف، عبدالكريم قاسم بر ضد ملك فيصل، پادشاه عراق كودتا كرده و قتل و غارت شديدي در عراق رخ ميدهد، ايشان كه از اين اوضاع بسيار ناراحت بوده و رنج ميبردند از حضرت امير (عليهالسلام) اجازه مراجعت به ايران را ميگيرند. و پاسخ مي شنوند : پس از رفتن تو نوبت بازگشت تمام ايرانيان مقيم عراق نيز فرا خواهد رسيد و بايد با پاي پياده اين مسير را طي كني .
ايشان مي فرمودند :
بدين ترتيب پياده از نجف اشرف به سوي كاظمين حركت كردم و پس از بيست و چهار ساعت به كاظمين رسيدم. بسيار خسته شده بودم، به حضرت موسي بن جعفر (عليهالسلام) عرض كردم؛ آقا جان خسته شدهام، محبت كنيد و ماشيني برايم بفرستيد، هنوز حرفم تمام نشده بود كه ناگهان يك ماشين از ماشينهاي حكومتي به من رسيد و مأموران حكومتي به علت نداشتن گذرنامه مرا دستگير كرده و همراه خود بردند، بنده هم از حضرت تشكر كردم كه برايم ماشين فرستادند، تا اينكه مرا به زندان كاظمين بردند.
بعد از ورود به زندان متوجه شدم كه زنداني است بسيار شلوغ كه در آن دست و پاي زندانيان را هم با زنجيرهاي بسيار سنگين و قطوري بسته بودند و وضع بسيار اسفباري داشت، غم و اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت و به ياد حضرت موسي بن جعفر (عليهالسلام) و زندان هارون الرشيد (عليه اللعنه) افتادم و شديداً متوسل به آن حضرت شده و به ايشان عرض كردم: آقا جان! اين زنجيرها فقط در خور طاقت شماست واينها چنين طاقتي ندارند عنايتي بفرماييد. حضرت هم لطف كرده و عنايت فرمودند . به هر ترتيب صبح روز بعد از طرف عبدالكريم قاسم به خاطر جشن پيروزي دركودتايش تمام زندانيان و حتي جواني كه قرار بود اعدام گردد آزاد شدند.
سرانجام آقاي مجتهدي بعد از ورود به ايران و چند روز اقامت در كرمانشاه به تهران ميروند. با سكونت زودگذر ايشان در كرمانشاه ، ايلام و تبريز ، سلوك ايشان وارد مرحله جديدي مي شود . آقاي مجتهدي پيوسته در پي انجام اوامر حضرات معصومين (عليهمالسلام) از اين شهر به آن شهر و از اين ديار به آن ديار هجرت ميكردند و بسياري از اوقات را در بيابانها به عبادت، توسل و چله نشيني مشغول بودند.
آقاي مجتهدي ميفرمودند:
زماني كه در بيابانها ساكن بودم، هنگام توسل كلمه شريفه (ياحسين) را با انگشت روي خاك مينوشتم و آنقدر ميگريستم تا اينكه كلمه يا حسين كه بر روي خاك نوشته بودم تبديل به گل ميشد و محو ميگشت، مجدداً آن نام مقدس را روي گلها مينوشتم و به حدي گريه ميكردم كه بيتاب گشته و از هوش ميرفتم. ايشان فرمودند: يك روز عاشورا كه در بيابان بودم بسيار منقلب گشتم در اين هنگام خطاب به آسمان كرده و گفتم؛ آسمان خجالت نكشيدي ناظر كشته شدن حضرت اباعبدالله (عليهالسلام) بودي؟! سپس خطاب به زمين نموده و گفتم؛ اي زمين خجالت نكشيدي كه حسين فاطمه (عليهما السلام) را بر روي تو سر بريدند؟! و متصل يك خطاب به آسمان و يك خطاب به زمين ميكردم كه ناگهان ندايي آمد. جعفر از اينجا دور شو. وقتي از آن مكان فاصله گرفتم، آسمان درهم ريخت و صاعقهاي آتشبار به قطعه زميني كه به آن خطاب مينمودم اصابت كرد و آنجا را شكافت.
آقاي مجتهدي پس از حدود چهار سال اقامت در جوار حضرت ثامن الحجج (عليهالسلام) در تاريخ ششم ماه مبارك رمضان ۱۴۱۶ هـ . ق مطابق با ۶/۱۱/۱۳۷۴ هـ . ش هنگام ظهر روز جمعه دار فاني را وداع و روح ملكوتيشان عروج مينمايد. روز شهادت حضرت موسي بن جعفر (عليهالسلام) و آقا به همين مناسبت در منزلي كه به سر ميبردند، مجلس سوگواري بر قرار مينمايند و در حين مراسم به شدت تمام گريه ميكنند، اين حالت تا بعد از اتمام مراسم ادامه مييابد. به طوري كه حالشان به حدي دگرگون ميشود كه ايشان را به بيمارستان صاحب الزمان (عليهالسلام) ميبرند و بعد از چند روز به بيمارستان امام رضا (عليهالسلام) منتقل كرده و در اتاق (آي، سي، يو) بستري ميكنند.
ايشان به مدت چهل روز در حالت كما (بيهوشي) به سر ميبردند اما در خلال اين مدت به صورت عجيبي حالات ظاهريشان تغيير ميكرده و با اينكه بسياري از اعضاي رييسيه ايشان از كار افتاده بوده، يكمرتبه با يك حركت به حال عادي بر ميگشته و مطلبي ميفرمودند و مجدداً اعضاء از كار ميافتاده است. دكتر هاشميان، رييس بيمارستان امام رضا (عليهالسلام) وخادم كشيك هشتم حضرت رضا (عليهالسلام) و آقاي دكتر لطيفي نقل ميكردند: به قدري آقاي مجتهدي در اثر تزكيه روح، قوي بودند كه بخش روحي ايشان بر بخش جسمشان اشراف كامل داشت، بطوري كه بارها مشاهده ميكرديم ايشان به صورت اختياري بيمار شده و باز به اراده خويش بهبود مييافتند.
طبق گفته همراهان ايشان، يكي از مطالبي كه در حين كما فرمودند اين بود كه: عاشق اگر رنگي از معشوق نگيرد در عشق خودش صادق نيست. و پس از آن مجدداً در حالت كما فرو رفته و حالشان بسيار وخيم ميگردد، به حدي كه ديگر قادر به تنفس نبودند…
آبعد از ارتحال پيكر مطهر آقا را از بيمارستان به منزل حاج آقا رضا قرآن نويس منتقل كرده و جهت غسل دادن مهيا ميكنند، تا اينكه طبق پيشگويي خود آقا، جناب آقاي چايچي كه به جهت فوت ايشان از قزوين به مشهد آمده بودند از راه ميرسند و ايشان را غسل ميدهند. آقاي چايچي در اين رابطه ميگفتند: روزي يكي از دوستان از طرف آقاي مجتهدي پيامي براي من آورد كه سريعاً به قم بياييد، با شما كاري فوري دارم، بنده هم فوراً از قزوين به قم رفته و خدمت ايشان رسيدم، يكمرتبه به دلم افتاد كه آقا را به حمام ببرم، به ايشان عرض كردم آقاجان مايليد شما را به حمام ببرم؟ فرمودند: بله آقاجان؛ هنگامي كه ايشان را به حمام بردم و در حال شستن بودم، فرمودند: آقاي چايچي قربانت گردم، يك روزي هم ميآيد كه شما ما را ميشوييد، خيلي خوب بشوييد آقا جان؛ مثل همين امروز، كسي نميتواند ما را بشويد.
سپس پيكر شريف ايشان در ميان سيل اشك و آه انبوهي از مردم عزادار و قافلهاي از سوز و گداز دوستان اهل دل و مشايعت روحانيت معظم به سوي حرم مطهر حضرت رضا (عليهالسلام) تشييع شد و پس از برگزاري مراسم ويژهاي، كه هنگام فوت خدام حضرت انجام ميگيرد، حجت الإسلام حاج سيدحمزه موسوي بر پيكر ايشان نماز گزاردند و سرانجام در فضاي روح پرور و در جوار ملكوتي حرم مطهر، پايين پاي ارباب و مولايش در صحن نو (آزادي – قبل از كفشداري ۷ ) حجره بيست و چهار به خاك سپرده شد كه اين رزق كريم بر ارباب نعيم گوارا باد.
از جمله مراسمي كه بعد از رحلت آقاي مجتهدي برگزار شد مراسم شب هفت ايشان بود كه در مسجد محمديه قم برگزار گرديد. كه بسيار مجلس استثنايي و غير قابل توصيفي بود و آن مجلس اصلاً به مراسم فاتحه شبيه نبود بلكه يك جلسه توسل پر شور و حال و عجيب بود كه اشراف روح آقاي مجتهدي در آن كاملاً مشهود بود و كساني كه در آن جلسه حضور داشتند معترف به اين مطلب بودند. و همچنين خادم مسجد محمديه اظهار داشت كه در سي سال اخير چنين مجلسي در اين مسجد بي سابقه بوده است.
در آن شب واعظ شهير جناب حجـت الإسلام حاج شيخ مرتضي اعتماديان جهت منبر دعوت شده بودند و بيش از يك ساعت و نيم سخنراني و توسل پرشور و حال ايشان طول كشيد.
ايشان نقل كردند:مدتي بعد از اين مراسم ديدم درب منزل را مي زنند ، وقتي درب را باز كردم، ديدم دو نفر ناشناسند، از من پرسيدند: آقاي اعتماديان شما هستيد؟ گفتم: بله، مجدداً پرسيدند: شما در مراسم شب هفت آقاي مجتهدي منبر رفتهايد؟ گفتم: بله.
در اين موقع يكي از آنها پاكتي پول به من داد، سؤال كردم: جريان چيست؟
همان آقايي كه پاكت را به من داده بود، گفت:
بنده ساكن تهران هستم و تعريف آقاي مجتهدي را خيلي شنيده بودم و بسيار آرزو داشتم كه ايشان را زيارت كنم، اما موفق نشدم تا اينكه خبر رحلت ايشان را شنيده و قلبم بسيار جريحهدار شد و از اينكه موفق نشده بودم ايشان را ببينم بشدت خود را سرزنش ميكردم، پس از گذشت هفتمين شب ارتحال ايشان، در عالم رؤيا خدمت آقا رسيدم و ايشان مطالبي به من فرمودند، از جمله در حالي كه به شخصي اشاره ميكردند، فرمودند: « ايشان در مجلس ما منبر رفتهاند و كسي از ايشان تشكر نكرده است. شما از ايشان تشكر كنيد. »
بنده در خواب مبلغ بيست هزار تومان به شما دادم، بعد از آن خواب به مدت يك هفته به دنبال آن بودم كه چه كسي در مراسم شب هفت آقاي مجتهدي منبر رفته است، تا اينكه نام شما را فهميدم و هم اكنون موفق شدم شما را پيدا كنم. آقاي اعتماديان ميگفتند: شخص همراه به عنوان تبرك مبلغ ده هزار تومان از پولي كه در دستم بود را گرفته و خود مبلغ صد هزار تومان به من داد كه جمعاً مبلغ صد و ده هزار تومان شد. اينجا بود كه از اين واقعه بسيار متأثر گشته و انگشت حيرت به دهان گرفتم كه بعد از وفات هم تا چه حد روح بلند آقاي مجتهدي حاضر و ناظر است كه از جزئيترين امور آگاهي دارند و به سادگي از آن نميگذرند!
منبع:سايت صالحين